کد مطلب:300753 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:226

آخرین روز!


پایان حیات شمع پیداست؛

و به گونه ای دیگر می تابد؛

و شاید نیز فروزانتر!

و آن روز،

نیز، فاطمه، شمع وجودش،

در پیش چشمان مولاش علی، چنین می نمود!

و خود نیز بدادش خبر كه:

علی جان!

بدرود خواهمت گفت، ای جان من،

و نیز جهان را،


همین امروز!

وه! چه بی تاب شد علی!

و گویی كه همه چیزش به سنگ می خورد!

آه! فدای چشم هاش،

كه اشك هاش،

چه با حیرت و شگفت فرومی چكیدند!

آری،

علی،

خوانده نبود،

اینجای داستان را!

چه بایدش می كرد؟!

و یا كه می توانست نمودن؟!

وایم! چه غریبانه گفت، همه را، كه دمی چند تنهایشان گذارند،

تا كه بنشینند،

و نیز بشنوند،

شنیدن های واپسین را!

و همه نیز چنین بنمودند،

و آن دم،

سقف بظاهر كوچك خانه فاطمه،

فاطمه را، و علی را، در زیر چتر خویش میزبان بود!

به ناگاه فاطمه اش گفت:

علی جان!


در این كوتاه ایام بودن،

بودن من با تو،

با تو به «صدق» بودم،

و هیچ خیانت را ننمودم،

و نه مخالفتی،

نه چنین بوده است، آیا؟!

و علی آن نشسته ی شكسته،

در آن غروب غریبی،

كه برایش گفتن، حتی اندكش، چه سنگین می نمود، گفت: معاذ الله!!!

فاطمه جان!

پناه بر خدا!

تو كجا و خیانت؟!

تو كجا و خلاف؟!

به خدایم، كه تو، بس گرامی بودی!

و چه خدای ترس!

و قد عز مفارقتك و فقدك!

فاطمه ام!

دوری،

جدایی،

از تو،

ای گرانمایه! بسی بر من گران است!

اما چه می توانم كرد؟!


الا انه امر لابد منه،

امر خداوند است،

و نه از آن گریزی!

و قد عظمت وفاتك و فقدك،

فانالله و انا الیه راجعون!

فراق تو،

و فقدانت، چه سهمگین است!

و من به خدای پر مهر پناه می آورم، از این انبوه اندوه،

و چه سوگ بزرگی است، این!

و آنگاه لرزان و پر ارتعاش فاطمه اش را گفت:

به یقین باش كه علی مرد وفاست،

و به انجام خواهمش رسانید آنچه مرا بازگویی،

و بر خواهش خویش نیز برمی گزینم،

گو كه چه دشوار آید!

آری، هر چه خواهی بگو، می شنوم و می شود!

و فاطمه اش نیز گفت:

ارزانیت بدارد خدای پر مهر، ای بزرگمرد!

آنهم شكوهمندترین پاداش ها!

علی جان!

می خواهم تو را،

و به جد،

و بر آن نیز بسی اصرار، كه:

نه «عمر»،


و نه «ابوبكر»،

و نه آنان كه تابعند آنان را،

آری، هیچكدام،

در نماز،

بر پیكر من،

نبایست كه حاضر آیند!

آه! دخترم، گفتم نماز!

هنوزم در یاد است،

غربت را،

همه اش،

كه آن شب بنشسته بود، سینه علی را،

و گویی كه نبود،

در خاطرش،

جز یاد آن قامت خم،

و ابروی وار فاطمه اش!

حیرتا!

گویی كه محراب به فریاد بود!

و نبود علی را هیچ تحمل!

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد

حالتی رفت كه محراب به فریاد آمد

از من اكنون طمع صبر و دل و هوش مدار

كان تحمل كه تو دیدی، همه بر باد آمد

تمام!

اما، ناتمام!